نزدیک صبح به خرمشهر رسیدیم، کنار مسجد جامع خرمشهر آیتالله جمی (ره) و حجتالاسلام نوری امام جمعه خرمشهر را دیدیم، به آیتالله جمی خودمان را معرفی کردیم و گفتیم از اصفهان آمدهایم و حکم سپاه و دادگاه را نشانش دادیم.
روایت نخستین روزهای جنگ و ۳۵ روز مقاومت جانانه مردم، ارتش و سپاه در خرمشهر برای جلوگیری از سقوط آن از زبان کسانی که خود در صحنه بودهاند جذابیت و زیبایی خاصی از این حماسه را جلوهگر میکند؛ روایت سردار مرتضی قربانی از زبان خودش از این دسته است؛
«جنگ که شروع شد حاج احمد کاظمی و حاج حسین خرازی غرب کشور بودند ما هم مسئول مبارزه با شرارت ضد انقلاب در استان اصفهان و محور یزد – کرمان – سیستان و بلوچستان برای کنترل قاچاق، سلاح و ضد انقلاب بودیم. تا ۲ ماه بعد از جنگ من و حاج احمد و حاج حسین و همت و باکری یکدیگر را نمیشناختیم.
اولین روز مهر ماه ۱۳۵۹ من را مسئول یک گروهان ۷۲ نفری کردند تا به خرمشهر برویم اما نگفتند چگونه برویم و چه کار کنیم. نصف بچههای گروهان لباس جنگی نداشتند. بعضیها هم کت و شلوار پوشیده بودند.اسلحههای ما هم ژ۳، برنو، کلت کالیبر ۴۵، نارنجک دستی ساز بودند.
*صبح سومین روز جنگ
صبح سومین روز جنگ، اهواز بودیم. خبر رسید خرمشهر دارد سقوط میکند، شب همان روز با ۳۰ – ۴۰ نفر حرکت کردیم و نزدیک صبح به خرمشهر رسیدیم، کنار مسجد جامع خرمشهر آیتالله جمی (ره) و حجتالاسلام نوری امام جمعه خرمشهر را دیدیم، به آیتالله جمی خودمان را معرفی کردیم و گفتیم از اصفهان آمدهایم و حکم سپاه و دادگاه را نشانش دادیم. در خرمشهر هیچ تشکیلاتی نمانده بود، عراقیها همه جا را زده بودند، علاوه بر سپاه، فرمانداری به آتش نشانی و ادارهها و خانههای مردم هم رحم نکرده بودند، منافقان هم بیکار ننشسته بودند و مرتب در شهر خرابکاری میکردند.
هیچ کس هم جانش در امان نبود، آنقدر گلوله میآمد که در روز اول همه یا زخمی شدند یا شهید. زخمیها و موجیها را به عقب میفرستادند. ما هم شهیدان را با لباس وشبانه در قبرستان خرمشهر دفن میکردیم. وضع به قدری سخت بود که از ۳۰ نفری که از اصفهان به خرمشهر آمدیم فقط ۳ نفرمان ماندیم، من و حسن صفا و بنایی.
وقتی مظلومیت شهر و مردم خرمشهر را دیدم با خدا عهد کردم یا با شهادت و پیروزی یا با شکست دشمن بعثی از خرمشهر بروم.
*۱۱ماه از آب گل آلود کارون و بهمن شیر میخوردیم
عین باران گلوله و خمسه خمسه توپ میآمد، آب و غذا هم نبود. در این مدت مانند ۱۱ ماه محاصره آبادان از آب گل آلود بهمن شیر و کارون خوردیم و با خرما آرد و آذوقه بجا مانده در مغازهها و منازل مردم شکممان را سیر کردم البته این کار را با اجازه شرعی آیتالله جمی و آیتالله نوری انجام میدادیم. امیدوارم مردم شریف آبادان و خرمشهر ما را حلال کنند که از امکانات و آذوقه آنها استفاده کردیم و البته راه دیگری هم نبود. خود مردم هم حضور داشتند.
مجروحها را همان داخل شهر سرپایی مداوا میکردند، حتی اوراژانس نبود. توی خرمشهر دوباره یک گروه تشکیل دادیم و ۱۰ – ۲۰ نفری شدیم، صبحها بعد از نماز صبح تفنگهایمان را روی کولمان میانداختیم و به سمت عراقیها میرفتیم. تا عصر میجنگیدیم، عصر آتش بس میشد، عراقیها هم عادت کرده بودند به این برنامه زمانی جنگی. جمعیت عراقیها و تجهیزات آنها چندین برابر ما بود اما نمیتوانستند ما را بزنند طوری که از شلیک زیادی گلوله و توپ خود عراقیها خسته میشدند و نیاز به استراحت داشتند. لذا بخشی از شب درگیری نبود.
عراقیها بیست و چهارمین روز جنگ تا روبروی در مسجد جامع پیشروی کردند و تیر بار گذاشتند و از چهار راه گل خانه تا رودخانه هر جنبدهای را میزدند. عملا شهر سقوط کرده بود ولی باید به صورت چریکی و پارتیزانی با آنها میجنگیدیم.
*۲ ساعت با بهروز مرادی برای مظلومیت مردم خرمشهر گریه کردیم
من و بهروز مرادی که از بسیجیان شجاع خرمشهر در عین حال فرمانده بسیار لایقی بود برای نجات شهر تصمیم گرفتیم و روی پشت بام خانهای روبروی مسجد برویم. از روی پشت بام مسجد و اطراف را نگاه کردیم کف خیابان از جلوی در مسجد تا سه راهی مقابل، پر از جنازه بود زن و و مرد و کودک بود، بعضی جان داشتند و بعضی هم شهید شده بودند. ۲ ساعت اول، همراه بهروز به جنازهها نگاه میکردیم و برای مظلومیت مردم خرمشهر و رزمندگان ارتش و سپاه که هیچ امکاناتی نداشتند گریه میکردیم. عراقیها با یک قبضه تیر بار در یکی از ساختمانهای کوچه گلخانه راههای ورودی به مسجد را دائم با توپخانه، کاتیوشا و خمپاره میزدند. یک لحظه موقعیت تیربارچی و تک تیرانداز عراقی را پیدا کردیم، خوشحال شدیم با بهروز مرادی نقشه کشیدیم یک نفرمان دیدبانی کند و دیگری شلیک کند، بهروز از من قویتر بود. قرار شد او شلیک کند. من دیدهبانی کردم وقتی موقعیت را مناسب دیدم، داد زدم: بهروز الله اکبر شلیک کن، بهروز آرپیجی را با فریاد یا فاطمه زهرا(س) شلیک کرد.
آرپیجی به میله وسط پنجرهای خورد که تیربار پشتش بود. من با دوربین صحنه را میدیدم. اتاق آتش گرفت، داد زدیم: عراقیها را زدیم، عراقیها را زدیم و به سمت عراقیها دویدیم، سه چهار نفرشان تکهتکه شده بودند، بقیهشان هم از ترس فرار کردند وقتی ما به طرف عراقیها دویدیم تعدادی از بچهها که داخل مسجد محاصره بودند دنبال ما دویدند و با تیراندازی وارد محل عراقیها شدیم.
*این مرتضی اصفهانی ما را به کشتن میدهد
روزهای بعدی هم مثل گذشته در خرمشهر میجنگیدم یعنی صبح تا عصر وقت جنگ بود و بعد آتش بس میشد، جنگ در خرمشهر ۵ جبهه داشت: گمرک، پل نو، پلیس راه، صابون پزی و صد دستگاه.تلفات بسیار بالا بود، شهید و زخمی زیادی داشتیم. آتش توپخانه اصلا نبود.
اشکال عراقیها این بودکه دشت وار نمیآمدند بلکه محور به محور حمله میکردند در نتیجه ما حملات آن را دفع میکردیم البته اگر دشت وار هم میآمدند حریف رزمندگان نمیشدند و تلفات سنگین میدادند.
از روزی که حمله دشمن به مسجد جامع را دفع کردیم، تصمیم گرفتیم شبانه حمله کنیم اما خودمان هم دقیقا نمیدانستیم قرار است چه کار کنیم، بچهها میگفتند این مرتضی اصفهانی میخواهد ما را به کشتن بدهد، چون تا اون موقع اگر کسی شبانه تیراندزای میکرد به عنوان ستون پنجم او را میگرفتند.
حمله شبانه را اینگونه تجربه کردیم؛ ابتدا سر و صدا به راه انداختیم. عراقیها غافلگیر شدند و تیراندازی کردند. ما هم محل حضور آنها را پیدا کردیم. بعد بدون سر و صدا به آنها نزدیک شدیم و نارنجک میانداختیم. بعضی جاها حتی روی سر عراقیها نارنجک میانداختیم! وحشت میان عراقیها افتاد قدرت دفاعی را کاملا از آنها گرفتیم.
*عراقیها با ۳هزار نفر خرمشهر را گرفتند
روزهای آخر محاصره عراقیها با چند گردان که نزدیک ۳هزار نفر میشدند، حمله کردند. ۵ – ۶ نفر از بچههای گروه ما شهید شدند و من و تعداد دیگری هم زخمی شدیم و از آنجا من را برای مداوا به بیمارستان طالقانی بردند. همان شب خبر رسید خرمشهر را گرفتهاند. آن طور که شنیدم در غرب پل خرمشهر هم آنچنان که باید، درگیری نبود. پاسداران خرمشهر و آبادان و یک گروهان از گردان سرهنگ کهتری از ارتش روی پل خرمشهر مستقر شده بودند، عراقیها هم چون نمیخواستند پیروزی به دست آمده را از دست بدهند و ۳۵ روز مقاومت مردم، ارتش، سپاه و بسیج در خرمشهر آنها را کلافه کرده بود از سمت خودشان پل خرمشهر را منفجر کردند.
خرمشهر پاره تن همه بود. همه تا آنجا که میتوانستند جنگیدند تا سقوط نکند. بعد از اشغال هم مقاومتها آنقدر ادامه پیدا کرد تا بالاخره آزاد شد.
بیمارستان هم فرصت خوبی برای من بود تا با بچههایی که از شهرهای دیگر میآمدند، آشنا شوم. همانجا بیشتر دوستان مجروح را سازماندهی کردیم و صبح روزی که امام فرمان شکست حصر آبادان را دادند با همین بچهها به سمت جاده اروند کنار حرکت کردیم. اینجا من فرمانده گروهان بودم و بعدها این گروهان به گردان کربلا و بعد به تیپ ۲۵ کربلا تبدیل شد.»
One Comment
یازرلو
من بلاثاصله بعداز جنگ در ابادان کانکسی دیدم که کلیه اشیا شهدای گمنام در ان نگهداری میشد میخواهم مستندی از ان بسازم ولی هیچ خبری از ان ندارم میتونیئ کمکم کنید این کانکس را یا اشیا یا شاهدان این ماجرا را به ما وصل فرمایید ممنون