همین
چند ماه پیش بود که همشهری هنرمندم، مریم دلباری از آبادان با من تماس گرفت و گفت
که فرشتهء توانگر به آبادان آمده و اگر مایل به گفتگو و مصاحبه با او باشید، حالا
بهترین فرصت است.
اعتراف
می کنم که تا آن روز هیچگاه نامی از فرشتهء توانگر نشنیده بودم و اصلاً نمی
دانستم که او کیست و در چه زمینه ای فعالیت می کند،وقتی که دانستم او داستان نویس
است و تا کنون چند کتاب داستان کوتاه و بلند را روانهء بازار نموده، گفتم که: شهر
خدا صرفاً با آبادانی ها مصاحبه می کند و سعی در معرفی هنرمندان همشهری دارد، غیر
آبادانی ها برای معرفی خودشان کانال زیاد دارند…. ولی پاسخ شنیدم که ایشان
آبادانی هستند….
راستش
کمی شرمنده شدم که چرا باید به عنوان یک مدعی امور فرهنگی در شهر آبادان، مرتباً به
جان این مسئول و آن مسئول نق بزنم و ایراد بگیرم که چرا برای هنرمندان این شهر ارزش
قائل نیستید و همیشه مرغ همسایه را برایمان غاز نشان داده اید و…. ولی خودم هنوز
بسیاری از این هنرمندان را نمی شناسم و با کیفیت فعالیتشان اصلاً آشنا نیستم.
تصمیم
به جبران گرفتم و با خود گفتم که علاوه بر انجام مصاحبه برای سایت شهر خدا، خوب است
تا از ایشان که در آبادان هستند برای حضور در برنامهء شبانهء زندهء تلویزیونی که در
آن شبها خودم اجرای آن را بر عهده داشتم هم دعوت کنم تا هم جبران نقیصه کرده باشم و
هم یکی دیگر از هنرمندان شهرم را به همهء مردم خوزستان معرفی کنم. ولی از آنجا که
معمولاً در زندگی ما آدمهای چند پیشه،همیشه عشق آسان می نماید اول ولی بعداً می
افتد مشکلها(با اجازه از جناب حافظ بخاطر اندک دستکاری در شعرشان)!!! این تصمیم
هیچگاه به انجام نرسید و زمانی هم که فراغتی حاصل شد، ایشان به اقامتگاه خودشان
یعنی شیراز باز گشته بودند.
این
موضوع گذشت و من در پی فرصت مناسبی بودم تا حتماً این داستان نویس شهرمان را در
همین پایگاه اینترنتی به حضورتان معرفی کنم، تا اینکه همین چند روز پیش این مجال
دست داد و توانستم با خانم فرشته توانگر، داستان نویس آبادانی گفتگویی از راه دور
داشته باشم، که محصول آن گفتگو، همین مصاحبه ایست که در اینجا تقدیم حضور شما خوبان
می گردد:
۱-
با
سلام به حضور شما، لطفاً خودتان را معرفی کنید.
فرشته توانگر
هستم و در اسفند ماه ۱۳۴۵ در شهر آبادان به دنیا آمده ام، در محله ای به نام میدان
پهلوی که نمیدانم حالا اسمش چیست، تا کلاس پنجم ابتدایی در دبستان مهر درس خواندم و
پس از آن در مدرسهء راهنمایی شهرزاد، واقع در شاه آباد سابق دورهء راهنمایی را تمام
نمودم، که در این زمان جنگ شروع شد و با اقامت در شهر شیراز، بقیهء تحصیلاتم را در
این شهر گذراندم.
ده سال اول زندگی ام
را در یک خانهء کوچک که حتی آن موقع ها هم کوچکی اش را حس می
کردم در همان
میدان پهلوی سپری کردم. بعد که پدرم پولدار تر شد به خانهء دیگری در
ایستگاه دوازده
فعلی نقل مکان کردیم که بزرگ بود و اتاقهای زیادی داشت و من که
تنها دختر
خانواده بودم یک اتاق جداگانه برای خودم داشتم. و این جای دنجی بود برای
نوشتن که خیلی
زود نصیب من شد و می شود گفت از همان ابتدا شرایط برای نویسندگی من
جور بود.
۲-
ممنون
از توضیح کامل و مفصل شما، میدان پهلوی امروز به میدان امام تغییر نام یافته و شاه
آباد هم به محلهء پیروز معروف است.بگذریم…. میدونم که شما داستان نویس هستید و به
قول قدیمی ها که می گفتند: شاعری برای آدم نون و آب نمیشه، قصه نویسی و داستان
پردازی هم معمولاً درآمد چندانی ندارد، شغل اصلی شما چیست؟
من در رشته ی مترجمی زبان انگلیسی در دانشگاه آزاد
شیراز لیسانس گرفته ام. و در حال
حاضر مترجم نیمه وقتم. گاهی هم تدریس داستان نویسی می کنم که اصلا خرج در آر نیست.
و پولی که از این
راه ها در می آورم بسیار نا چیز است و می شود گفت شمارش معکوس
باقی ماندهء پس
اندازم شروع شده و من برای گذران زندگی باید به منبع دیگری فکر
کنم. نویسندگی هم
مثل هر هنر دیگری احتیاج به تجربهء فراوان دارد . در واقع،
نویسنده اگر
تجربه نداشته باشد بهتر است برود غاز بچراند. تجربه هم احتیاج به سفر و
دیدار و ملاقات
با آدمها و امکانات زیادی دارد که مستلزم پول فراوان است. نویسنده
از طرفی باید
دردمند باشد که نوشته هایش خون دار و گرم باشند و از طرفی هم در سنی که
از لحاظ نوشتن
روی غلطک افتاده باید پول فراوان و امکانات جور واجور داشته باشد تا
بتواند هر چه
بیشتر و با اعتماد به نفس بیشتر بنویسد. برای نوشتن یک محیط دنج و
خلوت لازم است که
من دارم اما جای خیلی چیزهای دیگر به علت بی پولی خالی
است….
۳-
چطور
شد که به داستان نویسی روی آوردید و محرک اصلی شما در این راه چه کسی بود؟
من مثل
خیلی های دیگر از بچگی شروع به نوشتن کردم،از همان زمان که با برادرم، مجلهء کیهان
بچه های آن دوران را می خواندیم، خیالهایم بال و پر گرفتند و کم کم شکل
گرفتند و از سن ده سالگی اولین داستانم را
نوشتم و داستان
نوشتن از سن سیزده سالگی به صورت دائمی و توفانی در آمد. به طوری
که هیچ وقت کاغذ
و قلم از دستم نمی افتاد. مشوق من معلم ادبیات سال دوم دبیرستانم
بود که بعدها
برایم دردسرهای بزرگ غیر ادبی درست کرد که ربطی به نویسندگی نداشت.
دردسرهایی که
باعث شد هیچ وقت نبخشمش. و راستش بهتر است در اینجا از آن دردسرها
حرفی نزنم.
از طرفی خانوادهء من همیشه به من لطف زیادی داشته اند. یکی از
دلایلی که من از
تند بادها و گردابهای نویسندگی جان سالم به در بردم و توانستم تا
این سن به صورت
تقریبا حرفه ای بنویسم ، کمک بی دریغ پدرم و برادرهایم بوده است. من
سالها به خرج
آنها در خانهء بزرگی در شیراز زندگی کرده ام که پدرم برای خانواده
ساخت اما در
زمانی که جنگ به پایان رسید و آنها خود به آبادان برگشتند ، همه چیز را
برای من ، اینجا
در شیراز گذاشتند . در سال هفتاد و هفت حتی خرج سفرم به تهران را
دادند و من به
مدت چهار سال در آنجا زندگی کردم و با مردم و نویسندگان تهرانی آشنا
شدم و محیط ادبی
تهران را تجربه کردم. و دوباره به شیراز برگشتم. اما این روزها ،
به دلیل دست و پا
چلفتی بودن در پول در آوردن ( چو ن هیچ وقت برای این کار آزموده
نبوده ام ) زندگی
کمی سخت شده.
۴-
در کار قصه نویسی بیشتر، از چه موضوعاتی الهام می گیرید؟
در کار داستان
نویسی ابزار اصلی کارم آدمها هستند. اگر
بدانید به آدمها
چقدر علاقه دارم باورتان نمی شود ! از سر تا پا میخشان می شوم. حتی
خسته کننده ترین
آدمها هم می توانند نظر مرا جلب کنند . چون زنده اند و همیشه چیزی
برای ارائه
دارند. هر انسانی قصه ای جداگانه دارد. از چیزی رنج می برد ، آرزوهایی
دارد ، شاید
خجالتی باشد، شاید عاشق ، شاید غمگین ، شاید منتظر خبری خوش….
تا امروز چند کتاب از شما به چاپ رسیده و کارهای بعدی شما چه خواهد بود؟ رتبه ها
و عناوینی هم که این کتاب ها به دست آورده اند بفرمایید.
همه همین سوال را می پرسند . اهمیتی هم ندارد. شاید کسانی
کار مرا خوانده باشند و امکان دارد هم نخوانده باشند. راستش به
نظرم کارهای سابقم دیگر آنقدرها برایم مهم نیستند که بهشان
افتخار کنم. سه کتاب تالیفی داستانی دارم اولی در سال هفتاد
وهفت ( موقعی که به تهران کوچ کردم) چاپ شد . یک مجموعه داستان
بود به نام همین جا روی زمین. دومی بازهم یک مجموعهء دیگر بود به
نام خانه ها و خیابانها که در سال هشتاد منتشر شد. سومی
داستان بلندی بود به نام گرنیکا که کمی با کارهای اولیه ام
فرق دارد. بخشهایی از آن را هنوز دوست دارم و فعلا می توانم از این
کتاب تا حدی دفاع کنم. این کتاب در سال هشتادو سه توسط نشر ققنوس
چا پ شد. نقدهای زیادی هم برایش نوشته شد. برگزیدهء منتقدان
مهرگان سال هشتادو سه بود . جایزه ای هم برای یک داستان
کوتاه به نام صاحب مرده ها از جشنوارهء زنان فارس گرفتم. یک سکه
و یک لوح تقدیر. بقیه اش هم ارزش گفتن ندارد. تا یادم نرفته بگویم
یک کتاب هم ترجمه کردم در سال هفتاد و هشت به نام تاج نقره
ای. و دو کتاب هم برای کودکان که همه توسط نشر مرکز چاپ
شدند.
۱-
شما
آبادانی هستید و این موضوع را خود شما همیشه مطرح کرده اید و برخلاف برخی از
همشهریان که به محض مطرح شدن در یک موضوع هنری، اصل و ریشهء خود را فراموش می
کنند،خوشبختانه شما همیشه خودتان را آبادانی معرفی کرده اید، ولی در هیچکدام از
آثارتان نشانی از آبادان و یا آبادانی بودن وجود ندارد، در حالیکه، آبادان بویژه در
زمانی که من و شما آن را تجربه کرده ایم، پتانسیل بالایی برای دستمایه قرار گرفتن
برای خلق آثار داستانی دارد، مثل: جنگ، غربت،آوارگی، رفتن ها و برنگشتن ها،
انتظار….. این تضاد از کجا سرچشمه می گیرد؟
من مثل بسیار ی از هم سن
و سالهای خودم در زمان حال زندگی
می کنم. وقتی از
آبادان بیرون می آمدم فقط ۱۴ سال داشتم. وارد شهری دیگر و مسائلی
دیگر شدم. زندگی
که ما جنگزده های خوزستانی در شهرهای مختلف ایران تجربه کردیم یک
زندگی معمولی
نبود که فراموش کنیم و به گذشته های دور دوران بچگی مان بچسبیم. آن
زندگی مثل یک جور
پرتاب شدن بود. پرتاب شدن از محیط آشنا وگرم ومرفه قدیمی به یک
زندگی عجیب و
غریب که رویای امنیت را زیر پا له می کرد. از طرفی من یک زنم و چندان
با جنگ سروکار
نداشته ام و مثل خیلی های دیگر ارتباط من با جنگ از راه دور بوده
است. ولی یک
جورهایی مطمئنم روزی شهرم و جنگی که در گرفت در کارهای آینده ام انعکاس
پیدا خواهد کرد.
هر چه سن آدم بالاتر می رود بیشتر متوجه ریشه های گذشته اش می شود.
این خاصیت سن و
سال است که به آدم تلنگر می زند و او را عمیق تر می کند. در مورد من
احساس می کنم که
دارد پیش می آید. و در آیندهء نزدیک نوشته هایم پر از انگیزه های
جور واجور ویرانی
و جدایی و گسستگی خواهد شد. منظورم این است که من در نوشته هایم
همیشه به این
چیزها اشاره کرده ام اما انگار نمی دانستم چرا آدمهای داستانهایم
اینقدر بی قرارند
و از هیچ چیز راضی نیستند و مدام روابطشان به هم می خورد. آنها
باید در محیطی
باشند که این مشکل را ایجاد کرده و من هنوز این محیط را در کارهای
قبلی ام نشان
نداده ام. اما در آینده می خواهم به این موضوع بپردازم.
۲-
آیا
از وضعیت هنر داستان نویسی و هنرمندان این عرصه در آبادان پیش از شروع جنگ هم
اطلاعی دارید؟
لطفا از این سوال بگذرید….
۳-
بسیار
خوب،سوال بعدی را می پرسم: در وبلاگتان خواندم که در تابستان گذشته به آبادان سفری
داشتید و با
داستان نویسان آبادانی نشست و دیداری داشته اید.از وضعیت هنرمندان داستان نویس
امروز آبادان اطلاعی دارید؟ و اصولاً از نویسندگان نسل امروز آبادان هم کسی را می
شناسید؟ فکر می
کنم آبادان در این زمینه تازه کار است و تا همین
جا هم که با این
همه مشکلات جور واجور بعد از جنگ دارد دست و پنجه نرم می کند وجود
نویسندگان و
شاعران نو پا غنیمت است. ارتباط من در آن یک جلسه خیلی کوتاه و کم بود
و درست نتوانستم
از نزدیک با کسی آشنا شوم و در اینجا با اطمینان در مورد وجود
شاعران و
نویسندگان استخوان دار حرف بزنم.
۴-
یک
آرزو بکنید.
یکی از آروزهای بی شمارم
این است که پول و امکانش وجود
داشت که می
توانستم سفر کنم . سفر به کشورهایی که دوست دارم. از بچگی سفر را دوست
داشتم. حتی اگر
شده با دوچرخه.
۱۰-در
پایان هر چه می خواهد دل تنگت بگو.
از اینکه یادی از من کردید از شما ممنونم.
20 Comments
عاطفه
باز هم بادي شد در غبغب ما آبادانيها. حتما بايد بيشتر با ايشان اشناشوم.
بسيار خوشحالم از خواندن اين پست گرچه تازه از سفر آمده ام و چشمهايم جايي را نمي بيند!
خسته نباشد آقاي مهتابي و خانم فرشته توانگر…راستي يكي از دوستان خانوداگي ما “خسرو توانگر” است. خانم توانگر شما با او نسبتي داريد؟
م.ر.ت
سلام. ما هم آبادانی هستیم!دست شما درد نکنه.
فرهاد حسنزاده
سلام
از آشنايي با خانم توانگر خوشحال شدم. كاش از اين هنرمند آدرسي اينترنتي هم بود كه آشنايي كامل تر ميشد. داستان نويسها را ريسماني نامريي به هم وصل ميكند. همشهري ها را ريسماني ديگر. پس داستان نويس همشهري ارزشي والاتر دارد. از شما (آقاي مهتابي) هم به خاطر ايجاد گره الفت ريسمانها متشكرم
سرفراز باشيد
الهام
سلام من همشهری شما نیستم اما یه دایی گل دارم گه توی شهر شما ساکن هست .
ممنون که به من سر زدید.
سیر
سلام کوکا
من چاکرم اینجا خانه
ای من عزیز امیدوارم سالم و پاینده باشید
سید حجت اله ساداتی
سلام عزیزان خوبید اقای شاهرخ خسته نباشی مطالب سایت خوب است موفق باشی
سیدمحممیرفصیحی
سلام جناب مهتابی عزیز…
مصاحبه را خواندم…رگه ای از ناامیدی و امیدواری، جمع متناقض رویا و آرزو در او دیده می شود…مثل خیلی دیگر از آبادانی ها.
راستی، ماجرایی را که در وبلاگم نوشتم،تخیل نبود…عین آن چه بود که در آبادان رخ داد.همین هفته پیش…تازه موارد بی شمار فجیع تری!!! هم سراغ دارم…در همین آبادان…شادباشی.
reza moosavi
عشرت از خانه گریخته است. از ایشان خبری ندارید؟
قاب من
یه سر بزن به دو سر
منتظرم.
باران
سلام آقا شاهرخ
خیلی مصاحبه ی جالبی بود
اینجور جاهاست که می تونیم از همشهری ها و کلا خوزستانی های خودم حمایت کنیم
و ممنون از مصاحبتون با داستان نویس خوزستانی
عصر آدینه
سلام
از لطف تو بسیار سپاس گذارم. باز هم به ما سر بزن
با مهر
داریوش معمار
سیده زهرا
شب بخیر حامی
مصاحبه خوب و جالبی بود
در ضمن
اول ممنون از حضورتون
دوم خیلی خوشحال شدم که فهمیدم ۱ نفر دیگر هم به جمعیت حامیان آزادی قدس شریف
اضافه شده.
التماس دعا………
یا علی……
علیرضا مداحپور
سلام شاهرخ چطوری مشکل اب ابادان حل شد یا باید ۲۰لیتر ۳۰۰تومان بخرید من یه دوست توذوالفقاری دارم اسمش فلاح بغلانی می شناسی جواب بده
hamed
niCe website just khuzestan
محمد
با تشكر از جناب شاهرخ خان و نيز سركار خانم توانگر.
یه پسر آبادانی
سلام آب نداریم – نماینده هامون بی غیرتند – به هیچ وجه فرهنگ رو تو آبادان نمیبینیم- کاری هم برا فر هنگ نمیکنن – مگه امام نگفت خدمت در آبادان جهاد هستش؟ پس چرا جهاد نمیکنن؟ نفت هم که همش میبازه دل من یه جوون ۱۷ ساله به چی خوش باشه؟ اگه جهت گیری سیاسی نداری تک به تک پاسخ بده – اگر هم مثل من منتقدی تمام مطالبم رو نمایش بده – اینها که من نوشتم نظر نبود درد دلم بود
رامین
خوب بود شاهرخ جان اما ایشان با این مدرک تحصیلی کارهای خوبی پیدا کنه مثلا تو شرکت نفت مطمئنم میشه یاد روزای خوب سربندر بخیر حالا هر کدوم توی یه شهر اوارهایم موفق باشی
ایماز آبادانی
سلام
من خیلی سنم کم بود که از ابدان بیرونم آمدم ولی هیچ کجا اوبودان نمیشه ابادان را میشه زنده کرد اگه ابادانی ها بخواهند
آلاله
سلام ممنون از این مصاحبه من دختر برادر خانم توانگر هستم و از شما می خوام از عمه ای ک تا حالا ندیدمش بیشتر خبر بگیرید.
عالیه
سلام مرسی از مصاحبه ی خوبتون .اما یه لطفی بکنید و به این خانم هنرمند بگویید شما هم پول دارید هم امکان سفر به هرجایی که دوست دارد .اما میدانید چرا نمیتواند برود .به خاطر اینکه وجدان خودش را زیر پا گذاشته .این خانم که ادعا میکند هنرمند است احساسی ندارد حتی به تنها یادگارهای برادرش .ای ای ای ای ای دنیا دراخر فقط میتونم بگم فرشته خانم اخر سر همه ی ما میریم اما شما یادت نره که ادم رو یه وجب جا بیشتر نمیذارن . پس به پشت سرت و گذشتت یه نگاهی بنداززززززززز.